عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحيمْ♥ اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ* لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ * اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ* ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

تبادل لینک 






آمار مطالب

:: کل مطالب : 881
:: کل نظرات : 84

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 271
:: باردید دیروز : 4
:: بازدید هفته : 276
:: بازدید ماه : 502
:: بازدید سال : 19009
:: بازدید کلی : 106384

RSS

Powered By
loxblog.Com

دل گرفتگی....
یک شنبه 22 خرداد 1390 ساعت 10:30 | بازدید : 496 | نوشته ‌شده به دست غـــریــبــه | ( نظرات )

 

خیلی وقته چیزی ننوشتم! یه جورایی چند وقتی بود که دلم می خواست دوباره بنویسم! هرچند توی نوشتن زیاد استعداد ندارم! هه هه! خیلی سعی می کردم بنویسم اما نمیدونم چرا ذهنم یاری نمی کرد یا شاید احساساتم اجازه نمی داد! تا اینکه دیشب سری به وب یکی از دوستام زدم و اپشو خوندم! شاید باورتون نشه ولی فوق العاده می نویسه! بعد هم اپش هم موزیک وبش باهم منو توی دنیایی برد که فراموش کرده بودم! منو به دنیایی برد که خواستم که فراموش بشه! یه جورایی دوران عاشقی!

دورانی که هنوز که هنوزه وقتی یاد اونوقتا میوفتم قلبم به طپش میوفته! دست و پام میلرزه! فکرم کار نمی کنه! استرس شدیدی می گیرم! آروم و قرار ندارم! خلاصه دیگه خودم نیستم، انگار توی اون دوران خودم نبودم یه جورایی حس می کنم که انگار روح از کالبدم بیرون میرفت و داشتم از بالا به خودم نگاه می کردم! نمی دونم چه طوری احساسمو بیان کنم! ولی کسایی که حس منو داشتن یا دارن خوب می فهمن که من توی اون زمان چه احساسی داشتم! احساسی که از طرفی همیشه عاشق داشتنشم و از طرفی توی خودم کشتمش چون یاد زمانی میوفتم که که چطور شکستم و مثل یه اشغال دورانداخته شدم، حالم از همه چیز بهم می خوره!

البته اینم بگم منم بی تقصیر نبودم شاید خودم مقصر بودم! ما آدما همیشه وقتی چیزی رو داریم قدرشو نمی دونیم، چون فکر می کنیم اون چیز همیشه مال ما میمونه و هیچ وقت از دستش نمی دیم! اما غافل از اینکه با سهل انگاری اون چیز  رو از دست میدیم. و وقتی از دست دادیم تازه میفهمیم چی رو از دست دادیم و اون زمانه که دیگه پشیمونی ما سودی نداره!

آره می خوام اعتراف کنم، می خوام بگم با ندونم کاری کاری کردم که طرفم مثل آشغال دورم بندازه! نمیدونم اون زمان اون معصوم بود و بعد بدجنس شد یا شاید دلیلش من بودم که با کارام و بی محلیام بدجنسش کردم! شایدم اون موقع اون معصوم بود! نمیدونم؟

اما از اون زمان تا چندی قبل اون منو به بازی می گرفت و درست زمانی که فراموشش میکردم میومد سمتم و احساسمو دوباره زنده می کرد و وقتی میفهمید دوباره احساسم برگشته میذاشت میرفت و منو مسخره میکرد و میگفت عشق من کمرتو شکوند نه؟

نمیدونم ولی این فکرا داره منو میخوره و یه جورایی نسبت بهش احساس مسئولیت می کنم احساس می کنم شاید دلیل این دختری که الان شده من باشم، این عذاب وجدانی که نمیدونم واقعی هست یا نه داره دیوونم می کنه!

حاضرم همه چیمو بدم تا دوباره برگردم به اون دوران ولی حیف .....

از اون موقع تا حالا چه خودم بخوام چه نخوام دیگه نتونستم نسبت به دختری احساس داشته باشم! انگار وقتی رفت همه چیه منو باخودش برد. روحمو، احساسمو، قلبمو، وجودمو!

تا حالا 10.000 بار خواستم فراموش کنم، اما هردفعه تا یه آهنگ خاص یا یه مطلب خاص می خونم و گوش میدم میریزم بهم! دوباره انگار همه ی اون خاطرات مثل یه فیلم از جلوی چشمم میگذره! و به یاد آوردن هر لحظه اون دوران، هر لحظه قسمتی از روح و وجودم ازم کنده میشه و به نابودی کشیده میشه!

دیگه واقعا نمیدونم باید چی کار کنم!‌ خسته شدم از بس اینجوری زندگی کردم! یه جورایی احساس آدم های دو شخصیت رو دارم! از طرفی حالم از همه چی بهم می خوره و هیچ چیزی نمی تونه وجود سرد و مردمو گرم کنه، از طرفی هم بعضی وقتا توی وجودم گرمایی رو حس می کنم که مطمئنم میشه باهاش دنیا رو با آتیش کشید!

واقعا نمی دونم باید چی کار کنم؟ خاطرات گذشته رو فراموش کنم یا زمان حال رو بیخیال بشم و بزارم هرچی می خواد بشه؟ شاید بگید باید هردوش رو انجام بدم اما نتونستم حتی یکیشو بیخیال بشم چه برسه به هردوش!

زندگی معنی نداره برام! یه مدت سخت تلاش می کنم که واسم معنی پیدا کنه و انرژی منفی رو از خودم دور می کنم. اما تلاشم بی فایدست! یه مدت میچسبم به دختر بازی و این حرفا.

اما اونم بی فایدست!

نمیدونم اما توی همه چی و همه کس احساس می کنم دارم دنبال چیزی می گردم، دنبال چی نمی دونم، اما احساس می کنم یه قسمت از وجودمو با چیزی یا با کسی جا گذاشتم و گم کردم! اما هرچی می گردم پیداش نمی کنم که هیچ، بلکه بیش دارم ازش دور میشم! دیگه نمیدونم چی کار کنم! فقط می تونم بگم خستم!

خسته...

خسته....

خسته.....

خسته......

 

 




|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
hadis در تاریخ : 1390/3/25/3 - - گفته است :
are alireza bad jor azabam dadi.
kari kardi ke nesbat behet bad fekr konam.
man dar haghet badi bakardam in to bodi ham zendegie khodeto ham mano daghon o kharab kardi


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: